بعد از این

اینجا کسی دلش برای مهربانی تو تنگ نمی شه 

دل هم گنان را کینه ای مصلحتی به دام نادانی آورده؛ نه  

حفره های کم عمق بی شرمشان را کینه ای عمیق پر کرده 

که دل نه جای کینه نه جای خشم جای محبت است 

ترسم بعد از این 

بلور سنگین دلم را قلم هیچ محبتی نتواند نقش زند

حادثه

وزش کدامین باد غریبانه اشک هایت را به دامان پر دردت جاری ساخت؟ 

تند باد کدامین حادثه چنان محزونت ساخت که شادی های عالم را منفورتر از قارقار کلاغان خواندی؟ 

گرمای کدامین اتفاق چنان سوختت که حتی باد برای پراکنده کردنت خبر دار نشد؟ 

موهایت عطر فراموشی می دهند؛ 

چشمانت برق جدایی را درآن جام خونین به بازی می گیرند و لبانت مشتاقند برای شعله ور شدن در کام رفتن... 

لحظه چه گویاست،چه رساست،چه پر از همهمه ی خاطرهاست؛ 

لحظه لحظه ی عبور تو از هر چه که اینجاست...

ایام



وقتی خیالم دیگه با شبنم یادت تر نمی شه

وقتی نگاه سردم دیگه تو ناکجاها هم دنبالت نمی گرده

وقتی شبای تنهاییم دیگه با تو صبح نمی شه

وقتی ابر چشام دیگه در جلال حضورت بارونی نمی شه

وقتی…

وقتی فقط دلم زنده مونده و به بهانه دیدن دوباره تو هنوز داره می تپه

وقتی یاد فراموش شده ی گذشته هام وصال بی فراقت و با صدای بندگی،بلند فریاد می زنه

تا ابد از دلم می خوام زنده بمونه