خدای من خدای عاشقانه هاست
ابر و باران و درخت ،کویر و آسمان بهانه اند
خدای من خدای این بهانه هاست
نه او که تو میگویی، او اهریمن است
خدای من میان واژه های گم شده،بهشت را معنی میکند
نه آن که تو میگویی، آن جهنم است
خیال من تا رگ گردنم
خدای من خیال واژه ها
خیال دل زندان روحم است
نه آن که تو میگویی،آن زندان تن است
من که تنها با خدای خویش دراین زندان وا مانده ام
صدای پای ماه
صدای پای تنها رهگذر این خیال هولناک و سرد
تنها مسافری که از آسمان شب کویرخسته نمیشود و مستانه جولان میدهد
نوری که از چشم خشکیده خورشید بر دل سیاه شب می تابد
تا کورسوی امیدی برای فردای دگر ما باشد.
ماه این تنها مسافر کهکشان تاریکی
آگاه زافکار شوم ما آگاه زپشت پرده دل تاریک ما
می بیند همه چیز را به چشم خود ولی دم نمی زندوآرام آرام خود را پشت حصار ابرهای تاریک پنهان می کند تا دیگر شاهد منظره های تلخی که ما برای فردای خود رقم میزنیم نباشد
ولی او تاب نگه داشتن این راز شوم را در دل خود ندارد و آرام آرام این راز را در گوش مادرش یعنی "خورشید"زمزمه میکند تا خورشید وقت روز راز زندگی ما را برملا سازد.
اما خورشید که با همه سوزندگی و روشنایی اش دلی به وسعت شبهای سرد و تاریک کویر دارد,به امید بیدار شدن من وتو
به امید بازگشت من تو
به امید روییدن گلی بلکه خار وخسی دراین کویر خشکیده دم نمیزند .
ولی افسوس و صد افسوس که دل تاریک ما نه به نور نقره ای ماه ونه به سپیدی نور خورشید از این ناپاکی ها پاک نمیشود.
افسوس